بنده ي خدا
كودك با حسرت به كفشهاي زيباي داخل ويترين نگاه ميكرد، آهي كشيد و چشم به آسمان دوخت و گفت خدايا يعني ميشه يه كاري كني اين كفشها مال من بشه، بعد دوباره آهي كشيد و به كفشها زل زد ، انگار ميخواست يه دل سير ببيندشون
ميخواست بره خونه كه يهو دستي رو روي شونه هاش احساس كرد، برگشت و خانمي رو ديد كه جعبه اي رو به سمتش گرفته بود، كودك با اشتياق جعبه را گرفت و بازش كرد، خنده بر لبانش نشست.
از زن پرسيد:« ببخشيد خانم شما خدا هستين؟؟»
زن گفت :« نه عزيزم من بنده ي خدا هستم.»
كودك گفت:« حدس ميزدم با خدا نسبتي دارين!!»