بنده ي خدا
كودك با حسرت به كفشهاي زيباي داخل ويترين نگاه ميكرد، آهي كشيد و چشم به آسمان دوخت و گفت خدايا يعني ميشه يه كاري كني اين كفشها مال من بشه، بعد دوباره آهي كشيد و به كفشها زل زد ، انگار ميخواست يه دل سير ببيندشون

ميخواست بره خونه كه يهو دستي رو روي شونه هاش احساس كرد، برگشت و خانمي رو ديد كه جعبه اي رو به سمتش گرفته بود، كودك با اشتياق جعبه را گرفت و بازش كرد، خنده بر لبانش نشست.

از زن پرسيد:« ببخشيد خانم شما خدا هستين؟؟»

زن گفت :« نه عزيزم من بنده ي خدا هستم.»

كودك گفت:« حدس ميزدم با خدا نسبتي دارين!!»

دسته ها : اجتماعي
شنبه سیم 2 1391 11:35 صبح
X