من يك دنيا دارم
وكوه به من آموخت كه درسرما وگرما
دربرف وبوران زيرآفتاب سوزان ياباران
بايدايستاد .........مقاوم
و رود به من آموخت
كه باوجودسنگ وصخره سد و نرده خار و علف هرزه
بايدجاري بود........مداوم
و مور به من آموخت
كه باجثه هرچند كوچك
باكمك يابي كمك
حتي نم نمك
بايدانديشه فردا كرد.........مصمم
و امروز
مقاوم مداوم ومصمم درانديشه فردا........
بنده ي خدا
كودك با حسرت به كفشهاي زيباي داخل ويترين نگاه ميكرد، آهي كشيد و چشم به آسمان دوخت و گفت خدايا يعني ميشه يه كاري كني اين كفشها مال من بشه، بعد دوباره آهي كشيد و به كفشها زل زد ، انگار ميخواست يه دل سير ببيندشون
ميخواست بره خونه كه يهو دستي رو روي شونه هاش احساس كرد، برگشت و خانمي رو ديد كه جعبه اي رو به سمتش گرفته بود، كودك با اشتياق جعبه را گرفت و بازش كرد، خنده بر لبانش نشست.
از زن پرسيد:« ببخشيد خانم شما خدا هستين؟؟»
زن گفت :« نه عزيزم من بنده ي خدا هستم.»
كودك گفت:« حدس ميزدم با خدا نسبتي دارين!!»
در اصفهان مجنوني بود. روزي داخل مجلس امير گرديد و در حضور امير يك طبق شيريني بود. مجنون ديد و گفت: اي امير اين چه چيزي است؟ امير دستور داد يك عدد لوز به او دادند. چون خورد گفت: اي امير خداي متعال در قرآن ميفرمايد: «نخست دو تن از رسولان را فرستاديم» امير گفت: لوز ديگري به او دادند. چون خورد گفت: اي امير خداي ميفرمايد: «باز رسول سومي براي مدد و نصرت مامور كرديم ...» (سوره يس _۱۴) امير دستور داد لوز ديگري به او دادند. چون خورد گفت: خدا ميفرمايد: «فرمود: چهار مرغ بگير و گوشت آنها بهم آميز» (سوره بقره _۲۶۰) امير لوز ديگري به او داد. گفت: خدا ميفرمايد: «... برخي از روي خيال بافي مي گويند عده آنها پنج نفر بود ...» (سوره كهف _22) لوز ديگري به او داد. گفت: خدا ميفرمايد: «اوست خدايي كه آسمانها و زمين را در ۶ روز آفريد ...» (سوره حديد _ ۴) لوز ديگري به دادند. مجنون همينطور پشت سر هم آيه اي مي خواند و لوزي مي گرفت تا اينكه امير خسته شد و دستور داد لوز را با طبقش پيش مجنون گذاشتند. مجنون گفت: اگر چنين نمي كردي هر آيينه آن آيه شريفه را مي خواندم كه مي فرمايد: «و باز او را بر قومي بالغ بر صد هزار يا افزون به رسالت فرستاديم» (سوره صافات _۱۴۷) امير گفت: مرحبا عجب مجنوني بودي چه بسيار خوشدل شدم از كلمات تو.
دوستي با بعضي آدمها مثل نوشيدن چاي كيسه ايست هول هولكي و دم دستي. اين دوستي ها براي رفع تكليف خوبند اما خستگي ات را رفع نمي كنند. اين چاي خوردنها دل آدم را باز نمي كند خاطره نمي شود فقط از سر اجبار مي خوريشان كه چاي خورده باشي به بعدش هم فكر نمي كني.
دوستي با بعضي آدمها مثل خوردن چاي خارجي است. پر از رنگ و بو. اين دوستها جان مي دهد براي مهمان بازي براي جوكهاي خنده دار تعريف كردن براي فرستادن اس ام اس صد تا يك غاز. براي خاطره هاي دم دستي.
اولش هم حس خوبي به تو مي دهند. اين چاي زود دم خارجي را مي ريزي در فنجان بزرگ. مي نشيني با شكلات فندقي مي خوري و فكر مي كني خوش بحال ترين آدم روي زميني. فقط نمي داني چرا باقي چاي كه مانده در فنجان بعد از يكي دوساعت مي شود رنگ قير يك مايع سياه و بد بو كه چنان به ديواره فنجان رنگ مي دهد كه انگار در آن مركب چين ريخته بودي نه چاي. دوستي با بعضي آدمها مثل نوشيدن چاي سر گل لاهيجان است. بايد نرم دم بكشد. بايد انتظارش را بكشي. بايد براي عطر و رنگش منتظر بماني بايد صبر كني. آرام باشي و مقدماتش را فراهم كني بايد آن را بريزي در يك استكان كوچك كمر باريك. خوب نگاهش كني. عطر ملايمش را احساس كني و آهسته جرعه جرعه بنوشي اش و زندگي كني.
دقت كردين هر موقع دارين سشوار مي كشين حتي اگه تو خونه تنهام باشين هي حس مي كنين يكي صداتون مي كنه؟
تا حالا دقت كردين تو فيلماي ايراني، هميشه وقتي طرف مي فهمه بچه دار نمي شه همه بچه ها از ماشيناي بغلي و جلويي و عقبي باهاش باي باي مي كنن و مي خندن؟!
تا حالا دقت كردين تمام مريضا توي فيلما و سريالاي ايراني ، انتهاي راهرو سمت راست بستري هستن !
تا حالا دقت كردين وقتي عجله نداري همه ي چراغا سبزن و راهها خلوت وقتي ديرت شده همه ي چراغا قرمزند و راهها بسته؟
تا حالا دقت كردين هر وقت يه تيكه يخ از دستت افتاده روي زمين، با لگد زدي كه بره زير يخچال!
تا حالا دقت كردي… مغز انسان پر كارترين جاي بدنه 24 ساعت در 365 روز سال رو كار مي كنه ، فقط وقتي متوقف مي شه كه ما وارد سالن امتحانات مي شيم!
تا حالا دقت كردي لــــــــــذتي كه در خوابيدن روي جزوه هست تو خوابيدن روي تختـخواب نرم نيس!
تا حالا دقت كردي تنها زماني مشتري ها با لبخند وارد مغازه مي شن كه مي خوان جنسي رو تعويض كنن يا پس بدن !
تا حالا دقت كردين پدر مادر تا مي خوان شما را صدا بزنن، اول اسم داداش يا خواهرتون را ميگن؟
تا حالا دقت كردين تو جاده هاي ايران وقتي قسمت انگليسي تابلو اسم يك شهر رو مي خونين بهتر متوجه مي شين تا فارسيش رو!!!!
تا حالادقت كردين وقتي كه خوشحاليم بالاخره يه چيزي يا يه كسي پيدا مي شه كه سريع گند بزنه به خوشحاليمون…..!
و دقت كردين وقتي مي گن غصه نخور ،آدم بيشترغصه ش مي گيره؟؟؟!!!
زماني كه نادر شاه افشار عزم تسخير هندوستان داشته در راه كودكي را ديد كه بهمكتب ميرفت.از او پرسيد: پسر جان چه ميخواني؟
- قرآن.
- از كجاي قرآن؟
- انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسيار خرسند شد و از شنيدن آيه فتح فال پيروزي زد.سپس يك سكه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن امتناع كرد!
نادر گفت: چر ا نمي گيري؟
گفت: مادرم مرا ميزند ميگويد تو اين پول را دزديده اي.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نميكند. ميگويد نادر مردي سخاوتمند است. او اگر به تو پول ميداد يك سكه نميداد. زياد ميداد!
حرف او بر دل نادر نشست. يك مشت پول زر در دامن او ريخت.
از قضا چنانچه مشهور تاريخ است در آن سفر بر حريف خويش محمد شاه گوركاني پيروز شد.
نوك بلند و تيزش خميده و كند مي شود.
شهبال هاي كهن سالش بر اثر كلفت شدن پرها به سينه اش مي چسبند و پرواز براي عقاب دشوار مي گردد.
آنگاه عقاب مي ماند و يك دو راهي: اينكه بميرد و يا اينكه يك روند دردناك تغييرات را براي 150 روز تحمل كند
و اين روند مستلزم آن است كه به قله يك كوه پرواز كرده و آنجا بنشيند
در آنجا نوك خود را به صخره يي مي كوبد تا آنجا كه كنده شود
پس از آن منتظر مي ماند تا نوك جديدي به جاي آن برويد ، و بعد از آن چنگالهايش را از جا در مي آورد
پس از آنكه چنگال جديد روييد ، عقاب شروع به كندن پرهاي كهنه اش مي كند
و پس از گذشت 5 ماه عقاب پرواز تولد مجدد را انجام مي دهد و مدتها زندگي خواهد كرد...براي 30 سال ديگر
چرا تغيير لازم است؟.... بسيار مي شود كه براي زيستن نياز است تغييري را ايجاد كنيم...گاهي اوقات نياز داريم از شر خاطرات و عادات كهنه و سنتهاي نادرست گذشته رها شويم
براي پرواز به آسمانها، منتظر نمان كه عقابي نيرومند بيايد و از زمينت برگيرد و در آسمانهايت پرواز دهد. بكوش تا پر پرواز به بازوانت جوانه زند و برويد و بكوش تا اينهمه گوشت و پيه و استخوان سنگين را كه چنين به زمين وفادارت كرده است، سبك كني و از خويش بزدايي، آنگاه به جاي خزيدن، خواهي پريد. در پرنده شدن خويش بكوش و اين يعني بيرون آمدن از زندان درون...
روزي از روزها، هنگامي كه اسكندر مقدوني در يكي از شهرهاي ايران از گورستاني عبور مي كرد از ديدن نوشته هاي روي سنگ قبرها به شدت متعجب شد.
پيرمردي را كه آنجا بود مخاطب قرار داد و پرسيد: "چرا در شهر شما همه مردم در سنين كودكي يا نوجواني مي ميرند؟" و در همان حال به سنگ قبرها اشاره كرد كه روي آنها نام فرد درگذشته و مدت زندگي او نقش بسته و همه عددها بين يك تا ده بود.
پيرمرد سري تكان داد و گفت: "رسم ما اين است كه به جاي عمر طبيعي افراد، ميزاني را كه شخص در عمرش گناه نكرده به عنوان عمر واقعي و ارزشمند او حساب مي كنيم. هر كسي در آخر عمرش، روزهايي را كه مرتكب گناه نشده مي شمرد و حساب مي كند كه چند سال مي شود.
اگر بطور مثال جمع همه روزهاي بدون گناه دو سال شود، ما روي سنگ قبر او مي نويسيم مدت زندگي دو سال."
اسكندر در انديشه فرو رفت و از پيرمرد سئوال كرد: "اگر اسكندر در شهر شما بميرد، روي سنگ قبر او چه خواهيد نوشت؟"
آن مرد روشن ضمير پاسخ داد روي سنگ قبر او مي نويسيم: «اسكندر، مردي كه هرگز زاده نشد!»
راستي فكر ميكنيد؛ اگر چنين قانوني رعايت شود، روي سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟ لحظاتي فكركنيم... بعد عمر خود را محاسبه كنيم!
*********************************
اسكندر سوم مقدوني در سال 356 پيش از ميلاد، به دنيا آمد. اين اسكندر به اسكندر كبير معروف است چون كه بيش از ساير آدمهاي زمان خودش آدم كشته است. اين آدمها را اسكندر ظاهراً براي اين ميكشت كه ميخواست تمدن يوناني را به آنها ياد بدهد. يعني اسكندر سعي ميكرد كه تمدن يوناني را به آدمهاي يوناني و غير يوناني ياد بدهد و در نتيجه اين جريان عدهاي كشته ميشدند. البته خود اسكندر نه يوناني بود و نه متمدن. اسكندر هيچ كار سازندهاي انجام نداد. شايع است كه او فقط يك كار مفيد انجام داد و آن اين بود كه بته بادنجان را از آسيا به اروپا برد!