در اصفهان مجنوني بود. روزي داخل مجلس امير گرديد و در حضور امير يك طبق شيريني بود. مجنون ديد و گفت: اي امير اين چه چيزي است؟ امير دستور داد يك عدد لوز به او دادند. چون خورد گفت: اي امير خداي متعال در قرآن ميفرمايد: «نخست دو تن از رسولان را فرستاديم» امير گفت: لوز ديگري به او دادند. چون خورد گفت: اي امير خداي ميفرمايد: «باز رسول سومي براي مدد و نصرت مامور كرديم ...» (سوره يس _۱۴) امير دستور داد لوز ديگري به او دادند. چون خورد گفت: خدا ميفرمايد: «فرمود: چهار مرغ بگير و گوشت آنها بهم آميز» (سوره بقره _۲۶۰) امير لوز ديگري به او داد. گفت: خدا ميفرمايد: «... برخي از روي خيال بافي مي گويند عده آنها پنج نفر بود ...» (سوره كهف _22) لوز ديگري به او داد. گفت: خدا ميفرمايد: «اوست خدايي كه آسمانها و زمين را در ۶ روز آفريد ...» (سوره حديد _ ۴) لوز ديگري به دادند. مجنون همينطور پشت سر هم آيه اي مي خواند و لوزي مي گرفت تا اينكه امير خسته شد و دستور داد لوز را با طبقش پيش مجنون گذاشتند. مجنون گفت: اگر چنين نمي كردي هر آيينه آن آيه شريفه را مي خواندم كه مي فرمايد: «و باز او را بر قومي بالغ بر صد هزار يا افزون به رسالت فرستاديم» (سوره صافات _۱۴۷) امير گفت: مرحبا عجب مجنوني بودي چه بسيار خوشدل شدم از كلمات تو.